اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام
مــــذهـــبي - فــــرهنـــــگي
او به مقام زيارت و صحبت پيامبر عظيم الشأن (صلي الله عليه وآله) مشرف شده و جزء قاريان و بزرگان پيرو مكتب اهل بيت(عليهم السلام) به حساب ميآمد. هاني همچنين در سه جنگ جمل، صفين و نهروان در ركاب حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) جنگيده بود.هاني بن عروه علاوه بر خصوصيات بارز شخصي، از مقام و جايگاه والايي ميان كوفيان، مخصوصاً در قبيله «مراد» برخوردار بود و رهبري آنان را برعهده داشت. تا آن جا كه مي گويند، هنگامي كه قصد رفتن به جايي را داشت، چهار هزار سواره و هشت هزار پياده در ركاب او حاضر بودند. و زماني كه هم پيمانان خود را از قبيله «كنده» فرا مي خواند، سي هزار مرد زره پوش به سوي او حركت مي كردند مركز هدايت انقلاب پس از آمدن عبيدالله بن زياد به كوفه، مسلم بن عقيل ديگر حضورش را در خانه مختار به صلاح نديد و به منزل هاني بن عروه رفت. پس از آن هاني، مسلم را به اندروني منزل برد و جايي را به او اختصاص دادمسلم در آن جا به كمك هاني به ادامه فعاليت هاي خود در راستاي حضور امام حسين(عليه السلام) در كوفه پرداخت و به پي ريزي مقدمات انقلاب ايشان همت گمارد. تا آن جا كه در خانه هاني و به طور پنهاني و در حالي كه عبيدالله بي خبر بود، حدود بيست و پنج هزار نفر از كوفيان، براي ياري امام حسين(عليه السلام) با مسلم بيعت كردند. در زمان حضور مسلم در خانه هاني، شريك بن اعور، نيز در آن جا و در كنار مسلم مهمان هاني بود. در همان زمان، شريك بن اعور بيمار شد و در بستر افتاد، از اين رو ابن زياد به او پيغام داد كه در آن شب براي عيادتش، به خانه هاني خواهد آمد ـ با اين كه شريك بن اعور از بزرگان و ثابت قدمان شيعه بود ولي نزد ابن زياد و حاكمان ديگر مورد احترام بود ـ .در آن زمان شريك بن اعور با مسلم نقشه كشيدند كه در اين فرصت به دست آمده عبيدالله را به قتل برسانند. به اين ترتيب كه مسلم در گوشه اي از اتاق پنهان شود و با ورود عبيدالله به داخل اتاق، پس از شنيدن علامت شريك، به سمت عبيدالله حمله كرده، او را از پاي درآورد. شب هنگام، زماني كه عبيدالله به عيادت شريك آمد. مسلم برخاست تا برنامه خود را اجرا كند، اما از انجام آن منصرف شد، شريك كه تاخير مسلم را در انجام قرارشان ديد، شعري را كه تلويحاً او را براي انجام عملش تشويق مي كرد، تكرار نمود. ابن زياد گفت: او هذيان نمي گويد. هاني گفت: خدا تو را قرين صلاح كند! از سحرگاه تاكنون كارش همين است. زماني كه ابن زياد رفت. شريك به مسلم گفت: چرا خونش را نريختي؟ مسلم پاسخ داد: به دو علت، يكي اين كه هاني خوش نداشت كه او در خانه اش كشته شود و ديگر اين كه ... سخن پيامبر را به ياد آوردم كه فرمود: مؤمن غافلگيرانه نميكشد. مكر عبيدالله و دستگيري هاني پيش از اين گفتيم كه مسلم بن عقيل مدتي را در خانه هاني ساكن شده بود و شيعيان به طور پنهاني براي بيعت با او به آن جا مي آمدند و مسلم نيز از آنان پيمان مي گرفت كه محل اختفاي او را براي كسي فاش نكنند. مدتي به اين منوال گذشت، تا اين كه ابن زياد به وسيله مكر و حيله و كمك غلام خويش «معقل» از اين جريان مطلع شد. پس از آن معقل هر روز به خانه هاني مي رفت و خود را از دوستان و وفاداران مسلم معرفي مي كرد و بدين وسيله اخبار خانه هاني را به عبيد الله انتقال مي داد. هاني پيش از آمدن مسلم به خانه اش با ابن زياد رفت و آمد داشت. اما پس از آن از ترس جان، خود را به بيماري زد و ديگر نزد او نرفت. از اين رو عبيدالله روزي براي مؤاخذه و بازجويي از هاني، «محمد بن اشعث» و «اسماء بن خارجه» پسر برادر و «عمرو بن حجاج» پدر زن هاني را طلبيد و به آنان گفت: براي هاني چه اتفاقي افتاده كه براي ملاقات ما به اين جا نمي آيد. آنان پاسخ دادند كه گويا اين مطلب به دليل بيماري اوست. پس از آن عبيد الله ادامه داد: من شنيده ام كه او بهبود يافته و از خانه خارج مي شود و اگر من بدانم كه او بيمار است، مايلم كه او را عيادت كنم. اينك شما به نزد او برويد و او را مجبور كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجب مرا از بين نبرد. آنان نزد هاني آمدند و پيغام عبيدالله را به او رساندند و به هر نحوي كه بود او را به سمت منزل عبيدالله به حركت درآوردند. هنگامي كه هاني بواسطه خدعه و نيرنگ، وارد مجلس دارالاماره شد، عبيدالله به او نگاه كرد و اين ضرب المثل را گفت: «اتتك بخائنٍ رجلاه» به اين معني كه خائن با پاي خودش به اين جا آمد و منظورش اين بود كه قصد آزار و كشتن او را دارد. ابن زياد پس از آن با عتاب و سرزنش رو به هاني كرد و گفت: اين چه فتنه اي است كه در خانه خود برپا كرده اي، و با يزيد از در مخالفت و دشمني وارد شده اي. و مسلم بن عقيل را در خانه خود جاي داده اي و لشكر و سپاه براي او جمع مي كني. و گمان مي كني كه اين مطلب بر ما پنهان و مخفي خواهد ماند. هاني در ابتدا اين مسأله را انكار كرد، اما عبيدالله «معقل» را كه بر مسائل پنهان هاني و مسلم آگاه بود و به خانه او تردد داشت صدا زد و او را به هاني نشان داد. هاني با ديدن او از اين دسيسه و نيرنگ عبيدالله مطلع شد و ديگر نتوانست كه به انكار ادامه دهد. پس از آن مطالب بسياري ميان آن دو مطرح شد و عبيدالله در پايان به او گفت: به خدا قسم! كه از تو دست برنمي دارم مگر اين كه مسلم را در نزد من حاضر كني. هاني پاسخ داد: به خدا سوگند! كه هرگز چنين نخواهد شد، كه من مهمان خود را به تو تحويل دهم، كه تو او را به قتل برساني. سپس عبيدالله رو به تهديد و فشار آورد و از آن سو، هاني بر موضع خود بيش از پيش پافشاري نمود. زماني كه سخنان عبيدالله و هاني به طول انجاميد، «مسلم بن عمرو باهلي» برخاست و گفت: اي امير! به من اجازه بده تا مقداري در خلوت با هاني صحبت كنم، و دست او را گرفت و به كنار دارالاماره برد و به او گفت: اي هاني! تو را به خدا سوگند مي دهم كه بواسطه اين امر خود را به كشتن ندهي، و خاندان و قبيله خود را به بلا مبتلا نسازي. تو بدان كه ميان مسلم، ابن زياد و يزيد، رابطه خويشاوندي حاكم است، از اين رو هرگز او را نخواهند كشت. هاني با شنيدن اين سخنان پاسخ داد: به خدا سوگند! كه اين ننگ را به جان خود نخواهم خريد، كه مهمان خود را كه فرستاده فرزند رسول خدا است، به دست دشمنانش بدهم. در حالي كه تندرست و توانا هستم و ياران و هواداران بسياري دارم. و اگر هم هيچ يار و ياوري نداشتم، باز هم مسلم را به عبيدالله تحويل نمي دادم. ابن زياد با ديدن اين سرسختي هاني، با لحني تهديدآميز رو به او كرد و گفت: به خدا سوگند! كه اگر همين الآن مسلم را به من تحويل ندهي، فرمان مي دهم كه سر از تنت جدا كنند. هاني نيز گفت: تو چنين قدرتي نداري، زيرا اگر تنها انديشه اين كار را در سر داشته باشي، بلافاصله گرداگرد قصر تو به وسيله شمشيرهاي برهنه پوشيده خواهد شد. و به دست مردان قبيله «مذحج» كيفر خواهي شد. ابن زياد دوباره گفت: واي بر تو! آيا مرا از شمشيرهاي كشيده مي ترساني؟! پس از انتقال اين سخنان بين آن دو، عبيد الله با چوبي كه در دست داشت به هاني حمله كرد و صورت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا آن جا كه چوب او و بيني هاني شكست و خون صورت هاني بر روي محاسن و لباسش جاري شد. اين مسأله در حالي بود كه هاني همچنان استقامت مي كرد و از خود ضعفي نشان نمي داد. تا اين كه حتي ناگهان به سلاح يكي از سربازان دست برد و در حالي كه قصد جان عبيد الله را داشت، قبضه شمشير او را به چنگ آورد، اما آن سرباز با نگه داشتن شمشير، مانع از انجام اين كار او شد. عبيد الله با ديدن اين رشادت و جسارت هاني به غلامان خود دستور داد تا او را بر زمين بكشند و از آن جا خارج كنند و در اطاقي زنداني سازند. پس از حضور طولاني هاني در دارالاماره، خبر به «عمرو بن حجّاج» رسيد كه هاني را كشته اند. از اين رو عمرو قبيله «مذحج» را جمع آوري نمود و بوسيله آنان دارالاماره را به محاصره درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم، و اينان كه اين جا جمع شده اند، شجاعان قبيله مذحج هستند كه طلب خون هاني را مي كنند. عبيد الله با ديدن اين اوضاع، بسيار هراسان شد و در پي راه حلي براي از بين بردن اين قائله، به «شريح قاضي» دستور داد تا با هاني ملاقات كند و خبر سلامتي او را به مردم برساند. از اين رو ترتيبي اتخاذ كردند كه شريح قاضي، هاني را ملاقات كرد. در اين بين هاني به شريح گفت: اي خدا! اي مسلمانان! قبيله من هلاك شدند!؟ كجايند دينداران؟ كجايند مردم شهر؟ اگر ده نفر از آنان به قصر پسر زياد حمله ور شوند، مي توانند مرا از چنگ او رها كنند. پس از آن به شريح قاضي گفت: از خدا بترس! ابن زياد مرا خواهد كشت!. شريح، پس از اين ديدار، نزد مردم آمد و به آنان آگاهي داد كه هاني زنده است و خبر قتل او دروغ بوده است. در پي اين سخنان شريح قاضي، مردم از سلامتي هاني مطمئن شدند و حمد خدا را به جاي آوردند و پراكنده شدند. شهادت هاني پس از شهادت مسلم، عبيد الله با خيالي آسوده دستور اعدام هاني را صادر نمود و هرچه «محمد بن اشعث» و ديگران براي شفاعت او تلاش كردند، نتيجه اي نداشت. ابن زياد دستور داد تا هاني را در بازار شهر و محلي كه گوسفندان را خريد و فروش مي كردند، گردن بزنند. زماني كه سربازان، هاني را براي اجراي حكم عبيدالله، از دارالاماره خارج نمودند، پيوسته دوستان و هواخواهان بسيارش را به ياري مي طلبيد، همچنين قبيله «مذحج» را كه اميد فراواني به ياري آنان داشت، مورد خطاب قرار مي داد و مي گفت: اي قبيله مذحج! كجاييد كه مرا در اين روز گرفتاري ياري كنيد. همان گونه كه پيش از نيز بيان شد، هاني بن عروه يكي از بزرگان و بانفوذان كوفه بود، تا آنجا كه اگر زماني هم عهدان و هواخواهان خود را از قبايل مختلف فرا مي خواند، سي هزار مرد زره پوش او را اجابت مي كردند. اما متأسفانه دقيقاً زماني كه هاني را براي كشته شدن به بازار شهر مي بردند و او بيش از هر زماني به حضور و شهامت آنان نياز داشت، چيزي جز بي وفايي و بي مهري از آنان شديد و با اين كه صداي ياري طلبيدن او را مي شنديند، براي ياري او اقدامي صورت ندادند. در اين گيرودار بود كه هاني ناگهان طي حركت چالاكي، دست خود را از بند سربازان رهايي داد و در حالتي تهاجمي گفت: آيا نيزه، كارد، سنگ و يا استخواني به دست من نمي رسد تا با آنان بتوانم به ستيز و رويارويي بپردازم. سربازان ابن زياد، با ديدن اين وضعيت بلافاصله او را محاصره كردند و بازداشت نمودند و اين بار به سختي دست و بازوي او را بستند و به او گفتند: اي هاني ديگر! آرام بگير و حركت نكن. هاني در جواب آنان گفت: چه گمان كرده ايد؟! بدانيد كه من بر عطاي جان خود به شما سخاوتي ندارم و در كشتن خودم، شما را ياري نمي كنم. سرانجام لحظه شهادت هاني در بازار شهر فرا رسيد. در اين هنگام «رشيد تركي» يكي از غلامان عبيدالله، با وارد كردن ضربه اي به هاني، او را به سختي مجروح نمود، اما ضربه اش كاري نبود و هنوز هاني در وجودش رمقي احساس مي كرد و با همان رقم باقي مانده گفت: بازگشت همه به سوي خداست، پروردگارا! مرا به سوي رحمت و خوشنودي خودت، رهسپار ساز. و در اين زمان بود كه آن غلام، بار ديگر ضربه به هاني وارد كرد و در پي آن روح هاني به سوي بهشت پر كشيد پس از شهادت حضرت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه، عبيدالله ملعون دستور داد تا پيكر مطهر اين دو بزرگوار را در كوچه و بازار بگردانند و در نهايت در محله گوسفندفروشان به دار آويزند. همچنين سر مطهر آنان را براي عرض ارادت خود به يزيد بن معاويه، به نزد او روانه كرد و زماني كه يزيد آن سرها را به همراه نامه عبيدالله مشاهده كرد، بسيار خوشنود شد و دستور داد كه سر مسلم و هاني را بر بالاي دروازه هاي دمشق بياويزند و پس از آن طي نامه اي در پاسخ عبيدالله، اين اقدام او را ستاسش كرد و به او دستور داد كه به واسطه هر اقدامي كه شده از بروز قيام امام حسين(عليه السلام) جلوگيري نمايد |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
صفحه قبل 1 صفحه بعد